فقط یه اشتباه بود
(¯`·.¸¸.·'تنهایی'·.¸¸.·´¯)
بی تو بودن یعنی تنهابودن

 

من امید هستم که 20سالمه ازبچگی تنها بودم وهمش احساس تنهای میکردم...با خانواده داییم چندسال هست ،که کم رفت آمد داریم ..اخه اونا شیراز هستن منم خوزستان که سره یه اتفاق خانواده ها دوباره همدیگه رودیدن این اتفاق فوت داییم بود،که عموی مینا میشد...خلاصه ما با این دختریعنی دخترداییم که21سالش بود چطور بگم یه جورایی دوست شدم باهم بگو بخند داشتیم مراسم تمام شد واون رفت شهرستان خودشون منم اومدم شهرستانه خودمون ولی باهم اس بازی میکردیم ،اس بازی هامون درحد فدات بشم، عزیزم، اینا بود. وچیزی های دیگه ،خلاصه چندوقت گذشت مینا گفت بیا شیرازمنم ازخداخواسته گفتم : باشه میام ولی بعد امتحانات اونم گفت : باشه خلاصه قبلش بهش گفته : بودم مینا اگه دستو بگیرم ویا دست بدازم دور گردنت راضی میشی ؟ گفت : نه ، امید زشته ماباهم فامیل هستیم نمیشه ازاین کارها کنیم منم گفتم باشه . من بخاطره این کارها که نمیام خلاصه ...گذشت من راهی شیراز شدم صبح که رسیدم مینا خوشحال بود ومیخندید تا که عصر شد، بامامانش وخودش رفتیم پارگ که یدفعه مامانش گفت : برید تاب بخورید بعد زود بیاین منم خجالتی نمیدونستم چی بگم به مینا؟ رسیدیم لبه خیابون که خواستیم بریم اون دسته که یدفعه یه اتفاقی افتاد : مینا که راضی نبود دستشو بگیرم اون دستمو گرفت ومن ازخجالت اب شدم خلاصه... رفیتم یه گشتی زدیمو برگشتیم خونه شام خوردن توخونه سنگین بود بخاطره باباش که یکم عصبی وتعصبی بود ، منم سنگین میشدم ولی تا باباش میرفت شروع میکردیم شلوغ کاری اینا مینا دانشجوبود ودنباله کار میگشت منم دروغ نگم یه دوست دختر داشتم بجز مینا که اونم میدونست که دارم گفت : امید بریم بازار براش کادو بخر زشته گفتم : باشه بریم ما رفتیم بازار واسه برگشت به خونه من دست انداختم دوره گردنش که اون بیشتر خوشش میومد وبه من میچسبید ومن بیشتر راحت میشدم باهاش واحساس غریبی نمیکردم...

رسیدیم خونه وفرداش زنگ زدن براش کار پیدا شد توی مغازه رفت وتوی مغازه کارکرد ، منم چندروزی رفتم خونه عموم یه روزی رفتم بهش سربزنم که مامانش هم بود دیگه باهاشون رفتم خونه که مادرش ایستاد دم در منو خودش رفتیم داخل که ای کاهش نمیرفتیم من تواتاق بغلش کردم واون ترسید وبا بدو رفت بیرون من نمیدونستم چیکار کنم ، ولی دراون شرایط فقط به مرگ فکرمیکردم .که چرا اینکارو کردم من دیگه نمیدونستم اونجا بمونم الکی گفتم : میخوام برم پیش عموم اینا من رفتم واس فرستادم براش ببخشید وشرمندم ولی اون ازمن متنفر شده بود ، اخه من چه گناهی کردم من ازکجا میدونستم راضی نبوده اخه دستمو گرفت دست انداختم دوره گردنش ولی اون نگفت نکن یا چیزی اگه همون اول دستشو میگرفتم میگفت : امید نکن دعوام میکرد من الان جرات نمیکردم بغلش کنم من الان احساس پشیمونی میکنم واون حتی شمارشو عوض کرده من نمیتونم تماس داشته باشم باهاش بنظر شما من باید چیکار کنم....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظر بده


TEXT

نظرات شما عزیزان:

مینا
ساعت13:17---11 تير 1391
سلام دوست عزیز جالب بود زیاد خودتو ناراحت نکن اون از خداشه

علی
ساعت13:16---11 تير 1391
خیلی جالب بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: سه شنبه 11 / 4 / 1398برچسب:یه اشتباه بود,
ارسال توسط مسعود

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 1243
بازدید کل : 298960
تعداد مطالب : 220
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 1243
بازدید کل : 298960
تعداد مطالب : 220
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

دریافت همین آهنگ

تعبیر خواب


فال حافظ



..

.

.

.

از ما حمایت کنید کد لوگوی مارو در وبلاگتون قرار بدید