Sebebim bir tanem her yanım senle dolu
سبب من ،یگانه ی من هر طرفم از وجود تو پره
Nedensiz seveceğiz sonum olsa bu aşkın yolu
بی دلیل و هدف بهم عشق خواهیم ورزید حتی اگر این راه عشق پایان من باشد
Canımın içi gitmesin bana vedayı etmesin
آرزوی دلم (عشقم) (کاش) نره ،از من خداحافظی نکنه
....
Giderken bensizliğe üzülmesin
در حال که داره می ره از با من نبودن رنج و عذاب نکشه
Bu nasıl ayrılık demesin, bu nasıl acı demesin
نگه این چه جدایی ایه؟نگه این چه تلخی و سختی ایه؟
Son sözü söylüyorum beni dinleyin
آخرین حرف رو میگم ،به من گوش بدید
Bizi kimse ayıramaz yolumuza kimse taş koyamaz
ما رو هیچکس نمی تونه جدا کنه ،مانع راهمون نمی تونه بشه
Gülüm bir gün güleceğiz çünkü biz yeminliyiz
گلم ،روزی میرسه که ما هم می خندیم،چون که ما قسم خورده ی همیم
Bebeğim hep seveceğiz aşk yolunda gideceğiz
عزیزم همیشه همدیگه رو دوست خواهیم داشت ،تو راه عشق خواهیم بود
Gerekirse öleceğiz çünkü biz dönemeyiz
اگه لازم باشه می میریم، برای اینکه ما برنخواهیم گشت
Gidiyorum diyorsun peki neden ağlıyorsun
می گی دارم میرم ، پس چرا گریه می کنی ؟
Biliyorum gülüm sende gitmek istemiyorsun
گلکم ،می دونم که تو هم نمی خوای بری
Gitmek kolay bebeğim gitmek kolay
رفتن راحته عزیزم ،راحته
Kalıp ta sevmek kolay
موندن و عشق ورزیدن هم راحته
Yemin ettik bu aşkın üzerine
روی این عشق ما قسم خوردیم
Biz birbirimizi affetsek bile söyle gülüm
گلکم،اگه حتی ما همدیگه رو ببخشیم …
Allah affeder mi ikimizi söyle Allah affeder mi?
آیا خدا ما دو تا رو خواهد بخشید ،خواهد بخشید؟
Bizi kimse ayıramaz yolumuza kimse taş koyamaz
ما رو هیچکس نمی تونه جدا کنه ،مانع راهمون نمی تونه بشه
Gülüm bir gün güleceğiz çünkü biz yeminliyiz
گلم روزی میرسه که ما هم می خندیم،چون که ما قسم خورده ی همیم
Bebeğim hep seveceğiz aşk yolunda gideceğiz
عزیزم همیشه همدیگه رو دوست خواهیم داشت ،تو راه عشق خواهیم بود
Gerekirse öleceğiz çünkü biz dönemeyiz
اگه لازم باشه می میریم، برای اینکه ما برنخواهیم گشت
صـدای بـاد و بارون اومــد تــوی خیــابون
اشــکم دارهــ میــریزه بشــور چشامـو بارون
چشم انتــظار دیــدن از زنــدگی بــریدم
انگار خــدا نمیــخواد بـازم تورو ببینـم
آخــه تــو هنــوز عشـق منــی
نکــنه بــری دلم رو بشکنــی
هنوزم طرز نگاتــو دوس دارمــ
خندهــ و اشــک چشــاتــو دوســــ دارمـــ
با چــه بهــونه داریــی کجـــا میــری نمیخـوام بهم بگـی مسافری
واسه عشقــمون همــش دلــواپسـم
بــدون کـه اگــه بــری یــه بـی کســم
چشــم انتظار و دوریـــ آخــه تــا کــی صبــوری
مـیخوامـــ پیشـــت بمـــونــم بهــم بـــگو چجـــوری
دلــم همـــش غــم دارهــ
انـــگار تورو کــم دارهــ
بیـــا پیــشم بمــون تــو
دلـــم یـــه همـــدم دارهــ
آخــه تــو هنــوز عشـق منــی
نکــنه بــری دلم رو بشکنــی
هنوزم طرز نگاتــو دوس دارمــ
خندهــ و اشــک چشــاتــو دوســــ دارمـــ
با چــه بهــونه داریــ کجـــا میــری نمیخـوام بهم بگـی مسافری
واسه عشقــمون همــش دلــواپسـم
بــدون کـه اگــه بــری یــه بـی کســم
دلم گرفته بود ، آن لحظه دلم هوای آغوشش کرده بود
تنها اشک بود که میریخت از گونه هایم
در آن لحظه تنها او را میخواستم در کنارم
محکم مرا در آغوش خودش گرفت
اشکهایم را از گونه هایم پاک کرد
و در گوشم گفت : دیوانه من که اینک در کنارتم
میگفت تا آخرش باتوام
عزیزم آرام باش ، من در کنارتم
این را گفت و کمی آرام شدم ، اشک از چشمانم میریخت
دلم خالی شد و همین شد که من خوشحال شدم
مدتی گذشت دلم گرفته بود و او در کنارم نبود
دلم گرفته بود او دلش با من نبود
دیگر او نبود تا اشکهایم را پاک کند ، با حضورش مرا آرام کند
در این لحظه تنها و دلگیر ، او نیز مرا تنها گذاشته بود
حالا وقتش نبود که نباشی
حالا وقتش نبود که مرا در حسرت بودنت بگذاری
اینک در این لحظه ی تلخ و دلگیر تنها وجودت مرا آرام میکند
آن حرفها ، همان حرفها را یادت هست؟ آنها مرا آرام میکند
تو اینک کجایی که حال مرا عوض کنی ، کجایی که مرا ناز کنی...
مگر نگفته بودی همیشه با منی ، مگر نگفته بودی نمیگذاری
دیگر حالم اینگونه شود ، نمیگذاری حالم خراب شود
معنی دلتنگی را میفهمی؟
تو اصلا میفهمی دلم چقدر برایت تنگ شده ؟
میفهمی چقدر دوستت دارم؟
میفهمی بدون تو این زندگی را نمیخواهم؟
میفهمی که اینک در این لحظه تنها به تو نیاز دارم؟
پس کجای ای عشق بی وفای من؟
کجایی که آرامم کنی ، کجایی که مثل آن روز مرا محکم
در آغوش بگیری و با من درد دل کنی
دلم برای حرفهایت ، امیدهایت یک ذره شده
آیا هنوز بر سر آن حرفهایت هستی ؟
یا اینکه من تو را گم کردم و دیگر پیدایت نمیکنم؟
به چه کسی بگویم دلم گرفته ؟
به چه کسی بگویم تنها یک نفر است که میتواند آرامم کند
به چه کسی بگویم دردهای این دل خسته
به چه کسی بگویم عاشقم ولی تنها ، تنها ، تنهای تنها....
عاشق باشی و تنها باشی
این رسمش نیست اگر بخواهی در این لحظه به یاد من نباشی ...
بیا مرا با آن دلخوشی های پوچت آرام کن ، به همین هم قانعم!
بیا و مرا آرام کن حتی اگر از ته دلت مرا نخواهی
حتی اگر دوستم نداشته باشی....
در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها
ببین که چگونه میریزد اشک از این چشمها
این چشمهای خیس
همان چشمهاییست که تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار
میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟
نه ! دلتنگی آن نیست که مرا اینگونه محکوم به سکوت کرده است
انتظار آن نیست که اینگونه مرا محکوم به بیقراری کرده است
خیالی نیست ، من همچنان با خیال تو سر میکنم پس بیخیال...
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار همچنان من دیوانه دیوانه ات باشم
مزاحم خلوتم نشو ، اگر مرا میخواهی سد راه اشکهایم نشو....
بگذار آرام شوم ، بگذار هر چه غم در دلم انباشته ، خالی شود....
این همان راهیست که هم تو خواستی در آن باشی
و هم من خواستم تا آخرش با تو بمانم
پس چرا به بیراهه میروی، چرا مرا جا گذاشتی و برای خودت میروی؟
مرحبا ، تو دیگر کیستی ، دست هر چه بی وفاست را از پشت بستی....
خودم میدانم بد دردیست عاشقی و همچنان بیمارم ، تا کجا میخواهی بمانی ؟
تا هر جا باشی من نیز میمانم...
عشق من هر از گاهی به یادم باشی بد نیست ،
هر از گاهی هوای مرا داشته باشی جرم نیست
چه کنم ، دلم دیوانه ی توست ، هوایش را داشته باش که
دلم تمام دلخوشی اش به توست...
خواهش میکنم بدون ذکر منبع نام نویسنده کپی نکنید!
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ،
تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم
با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،
چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت
تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،
هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ،
کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ،
هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ،
هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ،
چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را
هر چه خواستم دلم را آرام کنم ،
آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت
هر چه خواستم بگویم بی خیال ،
بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی
که فکرش هم نمی کنی رفتم...
میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ،
میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم آمد ،
میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ...
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست
بدجور از نبودنت شاکیست ،
هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست....
.
.
شکایتی نداشتم از گردون
گرچه هیچ برای من چرخ نزد هیچ.
دست هایم را ،
در یک بعد از ظهر گرم.
کاشتم با تفنگی زیر درخت هلو
آن طرف باغچه.
و فریادی در ذهنم هرشب تکرار میکند :
تمام شد.
کاش میشد گلوله ای داشتم در مشت.
.
هر گز کنار نکشیده ام پای
از آغاز یک دلهرهء بیهوده راست.
راه ، زیاد رفته اند این چشمهای بی حوصله تار...
حبس ، زیاد کشیده اند این دستهای پینه دار.
هرگز نگفته ام بس است.
اتاقی سه + سه + سه + سه + من
شاهد منست.
...
...
یک جوانه برای باور بهار کافیست ...
حتی اگر هنوز برف پوشانده دشت را.
لبخندی ...
حتی اگر هنوز خیس مانده گونه های گدازان ز اشک ها.
این لحظه های ناب گریزانتر از خیال.
شاید شکوه همین دخمه هم به بوی گلیست که در خیال تو میدمد این بهار. ...
با هر بهار سعی کنیم از سر نو بروییم...
... نوروز تان پیروز
آنجا که ماه،
لبخندی سپید
میزند بر تداوم شب،
باز میشود دهان بسته فریاد رازقی
در امتداد کوچه بی عابر سکوت.
راه میرود کنار سکوتم صدای نور
باز میشود دریچه بیتاب باطنم.
وین نقطه های سپیدی که روی برگ،
در دستهای کوچک من میشود سیاه،
تکرار میکند تداوم نور و ستاره را
در نت نت ملایم آوای بوتیمار .
اگر فهمیدی چه میگویم ، بمان وگرنه برو به سلامت
.
.
رفت یکی بر سر بازار و خواست
از دهن رهگذران حرف راست
گفت ظریفی ، سخن اینجا مجو
خلق ، ندارد به دهن آرزو
مردم از آنجای خود آگاه نیست
جون همه خویشند ، به ما راه نیست
یا تو به دنبال طبیبی و او
بر سر بازار مکن جستجو
یا تو مرادی و مدد گاره ای
یا تو مریدی و پی چاره ای
هردو از این قسم ، سخن ناورند
آنچه ببینند ، همان میخرند
گفت : به میخانه ندیدم کسی
گفت : در آنجا نشود هر کسی
گفت : به مسجد که کسی راست نیست
گفت: نگو راست ، که بر خواست نیست
مرد که شد بر سخن این و او
منزل خود را نکند جستجو
گفت : تو اینجا به چه حاجت شدی ؟
گفت : تو با آینه ای ، ما شدی
دنیای کوچکیست...ما کوچکتر... کوچکتر ... کوچکتر
من ،
نقطه ی کوچکی بر این صفحه بُدم
این صفحه خودش برگه ی نازکیست از دفتر عشق
آن دفتر عشق ، میرود سوی نبود ...
من ،
دایره ای بود
که از نقطه شدم
بی نهایت تا یکم مانده.
سرم را بر نمیگردانم
بزن !
پرخاش کن ، در هم بکوب استخوانم را...
نه !
بکُش ! نه.
التماس کن ، مرا به خلوت خویش بخوان و می آیم... اما نه!
سرم را بر نمیگردانم.
من یکبار ، یک را دیده ام
با او غذا خورده ام در خیال خویش تا امروز
با او آنقدر دویده ام در خواب.
و گریسته ام در بیداری از شوق.
قدمی مانده مرا
تا یک صفر ، از بی نهایت ِ پیش رو بردارم.
نه . من خدای شما را قبول ندارم .