بی نهایت تا یکم مانده.
سرم را بر نمیگردانم
بزن !
پرخاش کن ، در هم بکوب استخوانم را...
نه !
بکُش ! نه.
التماس کن ، مرا به خلوت خویش بخوان و می آیم... اما نه!
سرم را بر نمیگردانم.
من یکبار ، یک را دیده ام
با او غذا خورده ام در خیال خویش تا امروز
با او آنقدر دویده ام در خواب.
و گریسته ام در بیداری از شوق.
قدمی مانده مرا
تا یک صفر ، از بی نهایت ِ پیش رو بردارم.
نه . من خدای شما را قبول ندارم .
صفحه قبل 1 صفحه بعد